بوی تعفن اجساد در متروپل!+ فیلم دردناک
امروز سگهای زندهیاب چیزی پیدا نکردند. آوار زیادی از محل خارج شده و احتمال فروریزش باقیمانده ساختمان نیز قوت گرفته است.
دمای هوا حدود ۴۰ درجه است. ۳ شبانهروز از فروریزش متروپل گذشته است. بویی که در نزدیکی آوار پیچیده، تمام امیدهای دیروز را ناامید کرده است. باد، بوی تند اجساد را از دالانی که پشت متروپل ایجاد شده بیرون میزند. سر به هر سو که بچرخانی، پر است از سربازان قد و نیم قد سپاه و نیروی انتظامی. لباس سفید و قرمز جمعیت هلال احمر، کمتر از دیروز به چشم میخورد.
امروز سگهای زندهیاب چیزی پیدا نکردند. آوار زیادی از محل خارج شده و احتمال فروریزش باقیمانده ساختمان نیز قوت گرفته است. مردم در خیابان از فرار عبدالباقی به کشور ترکیه حرف میزنند و میگویند «این چه مردنی است که نه خبر از عزایی هست و نه مراسمی». جنازههایی که از زیر آوار متروپل بیرون میآیند، برای تشخیص هویت به آگاهی آبادان منتقل میشوند. حوالی خیابان امیری، انتظار از چشمها میبارد. همه منتظرند. منتظر چه؟ بیرون آمدن چندنفر زنده از زیر آوار؟ خبر تایید مرگ حسین عبدالباقی؟ منتظر ریزش باقیمانده متروپل؟ نمیدانم.
متروپل بدون سانسور!
از هر طرف که میروی خاک است. کمی مانده به چهارراه امیری، آگهی ترحیم یکی از جانباختههای متروپل را دقیقا روی بنای یادبود شهدای سینما رکس چسباندهاند. «علی نیکپور قنواتی»، که گفته شده خواهر و همسرش نیز زیر آوارند. نزدیک چهارراه، بادی که پیچیده، خاک متروپل را به هوا برده و دیگر چشم، چشمی را نمیبیند. همان حوالی قسمت پشتی ساختمان، از بچهسربازی پرسیدم «مدیری، مسوولی، متخصصی چیزی این اطراف هست باهاش حرف بزنم؟»، گفت: «من نمیشناسم. بچه اهوازم. اما فقط درجهدارها اجازه صحبت دارند. برو دم گیت بپرس.»
نزدیکیهای حفاظ، مرد بیسیمبهدستی ایستاده بود که ورود خروج افراد را نظارت میکرد. دستم را گرفت و کشید زیر سایه درخت: «الان باید بری مسجد نو. اونجا جلسه مدیریت بحرانه. از اینطرف راهت نمیدن. برو از فرعی دهم تاب بخور، میرسی به مسجد.» درست میگفت. شرایط با دیروز فرق داشت. خبرنگارها را نیز دیگر راه نمیدادند. سربازهای نیروی انتظامی با روپوش فسفری جلوی گیت دوم زنجیره انسانی درست کردهاند. فرماندهشان علت سختگیری را توضیح داد: «هزار نفر نیرو آمده. از اهواز، شیراز، اصفهان و تهران نیروی امداد و آتش نشانی آمده. مردم با بیل و کلنگ به جان ساختمان افتادهاند و میخواهند اجساد را بیرون بیارن. همه هر استان هم میخواهد کار را به نام خودش تمام کند؛ انگار مسابقه است». نوک بیسیم را به طرف آوار متروپل گرفت: «اینجا رو میبینی؟ ما دیشب ۲ نفر رو گرفتیم که اومده بودن لای همین آوار به هوای پیدا کردن طلا و پول و اسکناس.»
آنقدر خاک آوار در هوا بود که به سختی فرعی ۱۰ خیابان امیری را پیدا کردم. با چندتا سوال، به در پشتی «مسجد نو» رسیدم. در محوطه، تعدادی سرگردان راه میروند. قالبهای بزرگ یخ را نزدیک ورودی مسجد توی ظرفهای بزرگ انداخته بودند. آفتاب آبادان اما سمجتر از یخها است. صدها لنگه پوتین گلی زیر طاقی افتاده و پایین طاق روی در نوشته: «ورود خانمهایی که عذر شرعی دارند به مسجد حرام است». از نوشته فهمیدم که ورودی مسجد همینجا است. پرده را کنار زدم. همهمهای بود. تعداد زیادی سرباز با زیرپیراهنیهای آبی دور هم دراز کشیده بودند. تعدادی نیروی امداد نیز کنجی را برای خود گرفته و بیرمق افتاده بودند. خبری از جلسه ستاد بحران نبود. مسجدنو در واقع، استرحتگاه نیروها بود.
خارج شدم. حالا چندتا مرد با لباس شخصی، مسلح پشت در ایستاده بودند. فکر کردم شاید برای حفاظت از حاضرین جلسه خود را رساندهاند و شاید به همین زودیها جلسه را برگزار کنند. دیوار بلند مسجد، سایه خوبی روی پیاده رو انداخته بود. زنها روی موکت قرمزی نشسته بودند و چند پسر جوان نیز کنار چادر حلال احمر، با اخمهایی فرورفته، دور هم نفس تازه میکردند. لباس ارگان خاصی را به تن نداشتند. از یکیشان پرسیدم که آنجا چه میکند؛ زخم روی کتفش را نشان داد و گفت: «من چهار روزه اینجام. اینو میبینی؟ این زخم میلگرده که اون پایین رفت تو تنم.»
نامش «سید علی» بود. خون تازه روی دستش، آثار تیغ و زخم چاقو را پوشانده بود. میگفت ۲۵ تا جنازه را با همین دستهای خودش بیرون کشیده اما حالا به او و دوستانش اجازه ورود نمیدهند. خانمی که ظاهرا مسوولیتی در جمعیت هلال احمر داشت نزدیک آمد و چیزی به «سیدعلی» گفت. نمیدانم چه؛ اما هرچه بود جوانک جسور را آتشی کرد. «میدونی من چند روزه خونه نرفتم؟ کدوم از شما جونش رو داشت که بره اون زیر؟ ما چهار روزه که با لباس خودمان زیر آوار دنبال جنازهایم؛ با دستهای خودمون بیرون کشیدیم. حالا میگی لباس نداری نمیشه؟». داد میزد و اینها را میگفت.
به سیدعلی و گروهش گفته بودند که کلاه و دستکش ایمنی ندارد و به همین دلیل دیگر نمیتوانند کمک کنند. اشک رفیقش بند نمیآمد. توی چادر با گریه میگفت :«هر روز یک چیز به ما میگن. ما هیچی دستمون نیست. بعد ۴ روز دوتا لباس به ما میدن اون هم با منت. اونا اون زیرن! جنازهها اون زیرن! جوونا، بچهها همهشون اون زیرن». اینطرف سیدعلی و دوستش محمد به دیوار مسجد تکیه داده بودند. مسوول دیگری از هلال احمر برای آرام کردنشان آمده بود.
سیدعلی چیزی نمیشنید. داغ دلش هر لحظه تازهتر بود: «یک دستشویی چیه؟ ما رو دستشویی نمیذارن بریم توی مسجد. میگن اینجا برای نظامیهاست.» محمد از آنسو داد میزند: «ما نظامیها رو می خوایم بخوریم؟ ماهم آدمیم اینجا خب؛ کافر نیستیم.» سیدعلی کف دستش را چندبار روی دیوار مسجد میکوبد: «عامو این مسجد خونه خداست. خب؟ نمیشه در مسجد رو روی کسی ببندی!» مسوول هلال احمر حرفش را قطع میکند: «این چیزهایی که میگی رو ما چند روزه داریم میگیم و کاری هم از دستمون برنمیاد. با داد و هوار هم چیزی حل نمیشه.» تعریف محمد از همه چیز اما، گویا فقط زیر همین آوار متروپل خلاصه شده است. به متروپل اشاره میکند: «کوکا! کار از دستم برمیاد اگر منو بذارید برم. آتشنشان این جنازهها رو درآورد یا ما داریم درمیاریم؟»
مرد میانسالی از کنار آمد و وارد معرکه شد: «اینها جنازه رو در میارند. موقع پایین آوردنشون مردم رو کنار میزنند و زیر جنازه رو میگیرند که بگند ما آوردیم.» محمد صدایش بالاتر میرود: «چه خبره دروغ به ملت تحویل میدین؟ ۱۰ نفر فوتی ۳۲ نفر مجروح؟ کو ۱۰ نفر؟ ما خودمون بالای ۲۵ نفر[جنازه] بیرون آوردیم.»
این پسرها، به گفته خودشان، ۴ روز است که خانه نرفتهاند. لباسهاشان خاکی است و روی دست و صورتشان خون دلمه بسته است. باتری موبایلهاشان یکی درمیان تمام شده و گوشیهای روشن نیز، جز تماس تلفنی به کار دیگری نمیآیند. آخر اینترنت همراه به طور کامل قطع شده است. مسوول هلال احمر حرفهای محمد را قطع میکند: «اخبار رو دیدی تو؟» سیدعلی را نگاه میکند: «اخبار رو دیدین شما؟ همینها رو که میگید زیرنویس کرده». محمد، آتشین صدا را به گلو میاندازد و میگوید: «اخبار میبینم؛ها! زیرنویس هم شد که عبدالباقی دستگیر شده، فرداش گفتن عبدالباقی فوت کرده!»
آقای مسوول که به طور دقیق نمیدانم مسوول چه و کجا بود، بیپاسخ گذاشت و رفت. مردی که گفت اسمش «امیر» است، از پشت روی شانهام زد: «ببینم! از منوتو و ایراناینترنشنال که نیومدی؟ این بچهها نه از صداوسیما خوششون میاد و نه از این خارجیها. بفهمن باهات بدرفتاری میکنند.» سیدعلی توی چادر نشست. نگاهی کرد و گفت: «گفتی چه کاره بودی؟ سیگار داری؟» گفتم خبرنگارم و پاکت سیگار را گذاشتم روی پایش. فندک را زیر سیگار گرفت و گفت: «اگه خبرنگاری پاشو ببرمت یه جا که بفهمی ما چی دیدیم این ۴ روز». بی معطلی بلند شد. کلاهی را که آقای مسوول آورده بود روی سر گذاشت و راه افتاد: بیا پشت سرم. فقط نترس کوکا. بیا.» از میان همه رد شد. روبهرویش آوار بود و ۹ طبقه نیمهریخته. سرباز جلومان را گرفت. تا کارت خبرنگاری را از جیب درآوردم، سیدعلی رفته بود. از نزدیکیهای ساختمان داد زد: «ببخش کوکا باید برم فرحان تنهاست.»
به سختی خودم را پنهانی به حفره پشت ساختمان رساندم. باد گرم، بوی اجساد را از حفره بیرون میآورد و میزند توی صورت. نمیدانستم باید بمانم یا برگردم. اصلا نمیدانستم که جای درستی ایستادهام یا نه. بو همه مشامم را پر کرده بود. کمی فاصله گرفتم تا از حفره عکس بگیرم. مرد بیسیمبهدستی آمد و گفت «داری چیکار میکنی؟ عکسبرداری ممنوعه.» پرسیدم از کی تاحالا؟ به مردی که آنطرف خیابان زیر سایه درخت روی صندلی نشسته بود اشاره کرد: «ببین فرمانده سپاه استان اومده. دوربین ببینن میگیرن. از من گفتن!». «حسین شاهوارپور»، فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی استان خوزستان را میگفت. آمده بودند سری به محل سانحه بزنند.
جلوتر امیر را دیدم. گفتم این رفیقت چقدر جسور است؛ دوید زیر آوار. امیر گفت: « همینه. بچههای خوزستان دیگه عادت کردن. زمان جنگ جنازه بیرون کشیدن، الان جنازه بیرون میکشن، تو آینده هم باید جنازه بیرون بکشن.