ساعت 7:30 از خواب بیدار شدم، حالم خوب نبود. بچهها در هال بازی میکردند. سراغ «فاطیما» رفتم، گفتم لباسهایت را در بیاور، سه ضربه چاقو به سینه و گردنش زدم.